دکتر الهی قمشهای:
700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند.
کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند.
پیرزنی از آنجا رد می شد .
ناگهان پیرزن ایستاد و گفت: به نظرم مناره مسجد کج است!
کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد: ساکت !
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت:
به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگ ترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.
یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
در روزگار قدیم جزیره دور افتاده -ای بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند :
(شادی ,غم,دانش, عشق و ...)
روزی به همه اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.
بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود،کمک خواست و گفت:
ادامه مطلب ...
غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست!!!
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل،
گریه ی باغ فزون تر شد و چون ابر گریست
باغبان آمد و یک یک همه گل ها را چید،
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است!
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان میگفتند .
او شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت .
روزی از او پرسیدند : « مصدق خوب است یا شاه ؟ بگو تا برای تو شامی بخریم . » ترمان گفت :
« از دو تومنی که برای شام من خواهی داد ، دو ریال کنار بگذار و قفلی بخر بر لبت بزن تا سخن خطرناک نزنی !!! »