میگویند که در زمان موسی خشکسالی پیش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسیدند که ما از تشنگی تلف می شویم و از خداوند متعال در خواست باران کن.
موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود.
خداوند فرمود: موعد آن نرسیده
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.
تا اینکه یکی از آهوان داوطلب شد که برای صحبت و مناجات بالای کوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانید که باران می آید وگرنه امیدی نیست.
"لوئیز هی" درکتاب "شفای درون"
می گوید:
تمام بیماریهای انسان، از افکار او سرچشمه میگیرند؛ یعنی افکار ما هستند که بیماریها را در وجودمان تولید میکنند:
"ناامید نشو!"
روزى به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمىکنم؟! دیگر امیدى ندارم، مىخواهم خودکشى کنم!
ناگهان خدا جوابم را داد و گفت: آیا درخت بامبو و سرخس را دیدهاى؟
گفتم: بله دیدهام.
خدا گفت: موقعى که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبى ازآنها مراقبت نمودم... خیلى زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را گرفت، اما بامبو رشد نکرد... من از او قطع امید نکردم!
در دومین سال، سرخس بیشتر رشد کرد، اما از رشد بامبو خبرى نبود.
صبر کردن را یاد بگیر...
اگر امروز تجربهی خوبی نداشتی جا نزن! فردا و فرداهایی در امتداد این مسیر هست که در دلشان برای تو تجربههای تازهای دارند، تجربههایی که میتوانند خوب باشند.
اگر امروز احساس خوبی به زندگیات نداشتی، حوصله کن! قرار است احساسات بهتری را تجربه کنی و خاطرات خوبتری را بسازی.
پایان داستانِ ما هرگز این ثانیههای گیج و سردرگمی نیست که خسته و ناامید، کناری نشستهایم، که همه چیز را تمام شده میدانیم و جای خالیِ آدمها و آرزوهایمان را با چند خط بغض و ناامیدی از زمین و زمانه، پر میکنیم.
✝️ حضرت مسیح (درود خدا بر او) را امروزه به عنوان پیامبر صلح و دوستی میشناسیم.
در دوران سیاه قرون وسطی، اما چنین نبود.
مسیح (ع) در آن زمان به مدت چند صد سال، پیامبر زدن و کشتن و سوزاندن و جهل و خرافه بود.
گفتار او که در کتاب مقدس گرد آمده بود، ابزار نفی مسلمات علمی بود.
⚫️ روحانیون مسیحی، سدهها با نام پیامبرشان هر بلایی توانستند بر سر مردم آوردند.
مردم جاهل را البته خیالی نبود که این روحانیت بر گردهی آنها سوار است و به نام دین و به نام مسیحیت، آنها را در جهل و فقر نگه میدارد.
این اندک شمار اهل علم و دانش بودند که واقعیات جهان و زندگی را میدیدند اما جرات دم بر آوردن نداشتند.
آنها هم که میفهمیدند و فهمشان از جهان و زندگی را بیان میکردند، یا آواره سرزمینهای دور دست می شدند یا گرفتار گزمگان حافظ دین میگشتند و بعد از سختترین شکنجهها در آتش سوزانده میشدند.
✅ اما در ن