پسرک با عصبانیت وارد خانه شد و دنبال یک چوب می گشت. پدربزرگش او را صدا کرد و گفت: اتفاقی پیش آمده رامین جان؟
رامین یازده ساله گفت: بله پدربزرگ، دوستم مرا عصبانی کرده و می خواهم یک چوب پیدا کنم و او را بزنم.
پدربزرگ لبخندی زد و نوه اش را کنار کشاند و گفت: با عصبانیت در هیچ کاری خصوصا برای غلبه بر دشمنت موفق نخواهی شد.
پسرک با عصبانیت وارد خانه شد و دنبال یک چوب می گشت. پدربزرگش او را صدا کرد و گفت: اتفاقی پیش آمده رامین جان؟
رامین یازده ساله گفت: بله پدربزرگ، دوستم مرا عصبانی کرده و می خواهم یک چوب پیدا کنم و او را بزنم.
پدربزرگ لبخندی زد و نوه اش را کنار کشاند و گفت: با عصبانیت در هیچ کاری خصوصا برای غلبه بر دشمنت موفق نخواهی شد.
بگذار مثالی برایت بزنم رامین جان.
فرض کن در وجود تو یک گرگ و یک سگ بسته باشند و تو بخواهی به کمک یکی از آنها بر دشمنت غلبه کنی، اگر زنجیر گرگ را باز کنی، ابتدا خود تو را مجروح می کند و بعدا به سراغ دشمنانت می رود. تازه معلوم نیست پس از مجروح کردن تو، به سراغ دشمنت برود!
اما اگر سگ را آزاد کنی، چون حیوان باشعور و باوفایی است، مطمئن باش به تو لطمه نمی زند و فقط به دشمنت حمله می کند.
حالا یادت باشد که «عصبانیت» همان گرگ است و «تفکر» هم سگ می باشد، به نظر خودت تو باید از سگ استفاده کنی یا گرگ؟
پسرک فکری کرد و گفت: حق با شماست. نباید عصبانی شوم و بهتر است سگ را آزاد کنم.
بیست و پنج سال بعد
پیرمرد توی ویترین کتاب فروشی به کتاب نوه اش خیره شده بود که رویش نوشته شده بود: سگ یا گرگ؟ انتخاب کنید!