مد و پوشاک

مد و پوشاک ایران و جهان

مد و پوشاک

مد و پوشاک ایران و جهان

ملاقات با خدا

 پیرزن باتقوایی در خواب خدا را دید ؛ به او گفت : « خدایا ، من خیلی تنها هستم . آیا مهمان خانه ی من میشوی » ؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد . پیرزن از خواب بیدار شد ؛ با عجله شروع به جاروکردن خانه کرد ؛ رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود ، پخت . سپس نشست و منتظر ماند . چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . پیرزن باتقوایی در خواب خدا را دید ؛ به او گفت : « خدایا ، من خیلی تنها هستم . آیا مهمان خانه ی من میشوی » ؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد . پیرزن از خواب بیدار شد ؛ با عجله شروع به جاروکردن خانه کرد ؛ رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود ، پخت . سپس نشست و منتظر ماند . چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد . پشت در پیرمرد فقیری بود . پیرمرد خواست تا غذایی به او بدهد . پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست . نیم ساعت بعد دوباره در خانه به صدا در آمد . پیرزن در را باز کرد . این بار کودکی بود که از سرما میلرزید ؛ از پیرزن خواست تا از سرما پناهش دهد . پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت . نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده ، پس با عجله به سوی در دوید . در را باز کرد ؛ ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود . زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد . پیرزن که خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد ، زن فقیر را دور کرد . شب شد و خدا نیامد . پیرزن ناامید ، رفت که بخوابد ؛ در خواب بار دیگر خدا را دید . با ناراحتی به خدا گفت : « خدایا ، مگر قول نداده بودی که امروز به دیدنم بیایی » ؟ خدا جواب داد : « بله ؛ من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی » !

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.