روزی بود و روزگاری.پدری زندگی می کرد که همیشه دلسوز پسر بود اما از بد روزگار پسر سر به هوا و جاهل بود.پسر در بچگی با دوستان ناباب معاشرت می کرد و هر چه پدر نصیحت می کرد گوشش بدهکار نبود.در بزرگی با اوباش ها معاشرت کرد تا اینکه یک روز در شهر بلوایی شد.عده ای اوباش دست به شورش زدند و حاکم شهر را بیرون کردند و از بین آنها همان پسر جاهل شاه شد .همه را جان به لب کرده بود روزی بود و روزگاری.پدری زندگی می کرد که همیشه دلسوز پسر بود اما از بد روزگار پسر سر به هوا و جاهل بود.پسر در بچگی با دوستان ناباب معاشرت می کرد و هر چه پدر نصیحت می کرد گوشش بدهکار نبود.در بزرگی با اوباش ها معاشرت کرد تا اینکه یک روز در شهر بلوایی شد.عده ای اوباش دست به شورش زدند و حاکم شهر را بیرون کردند و از بین آنها همان پسر جاهل شاه شد .همه را جان به لب کرده بود.از کاسب ها مالیات اضافه می گرفت، مردم را به زنجیر می کشید و... خلاصه همه را جان به لب کرده بود.در این میان کسی که خیلی خجالت می کشید پدر شاه بود.روزی شاه یاد یکی از نصیحت های پدر افتاد که گفته بود که تو بزرگ شدی آدم نمی شوی.پادشاه دستور داد که غلامی به آدرس خانه ی پدرش برود البته نگفته بود که او پدرش است.آن را آوردند و
حاکم گفت:می دانی من پسرت هستم؟
_بلی
یادت هست که روزی به من گفتی تو آدم نمی شوی؟
_بلی
حالا دیدی که آدم شدم؟
_پسرجان من نگفتم تو شاه نمی شوی گفتم آدم نمی شوی.
هر گاه کسی برای رسیدن به هدفی درست، دست به کار ناشایستی بزند، مثل من نگفتم تو شاه نمی شوی گفتم آدم نمی شوی در مورد او بکار می رود.