پادشاهی دستور داد 10 تا سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد اورا جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام اورا بخورند. , در یکی از روزها یکی از وزراء رأی داد که موجب پسند پادشاه نبود دستور داد که اورا جلوی سگ ها بیندازند. وزیر گفت ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنی! گفت خوب حالا که چنین است 10 روز تا اجرای حکم بهم مهلت بده . گفت این هم ده روز ادامه مطلب ...
وقتی ادم می میرد به ناگهان همه چیز تمام می شود فقط یک قرص زیر زبانی کف دست ادم به جا می ماند و گردنی که به یک طرف افتاده و چشمانی که خیلی زود رنگ سبز نعشی گرفته و شلواری که هنوز شق و رق نمی داند تن یک جسد را پوشانده است . مرگ آمده است و همه چیز را می خواهد . قدرت مطلق است هیچ احساسی به کتش فرو نمی رود ، پشت و رو ندارد . وقتی هست می شود همه چیز را نیست می کند و این طور به مخاطبش زبان اقتدار را می اموزد . ادامه مطلب ...
بابت اینکه بدنیا امدم متاسف نیستم خلاصه این هم یک تجربه تازه بود بابت همه کارهایی که کردم متاسف نیستم خلاصه جهنم را عشق است . در جلو هیچ کاری قد علم نمی کنم تسلیم محض هستم مانند زنبور ها در فصل پاییز می مانم که توان پریدن ندارند و اجازه می دهند زیر دست و پا رهگذارن له شوند . زندگی من نیز چیز کرایمندی نبود .
قدرت من از درک معنای زندگی عاجز بود من برای رسیدن به الفبای زندگی می بایست معنای خیلی چیز ها را می فهمیدم که نتوانستم بفهمم و این هر روز مرا کوچک و کوچک تر کرد من از دوستی از عشق از اتحاد از لذت از شادی از تلاش از هدف از اتحاد از ارتباط و از هیچ چیز ، هیچ نفهمیدم .
دیشب از علاقه ما به دروغ شنیدن گفتم ولی امشب اضافه می کنم که کار ما از علاقه گذشته است ما خود دروغیم . دروغ چیز جز ما نیست ما به دروغ قسم نمی خوریم بلکه ما قسم به دروغ هایمان می خوریم . دروغ های ما همه چیز ما هستند و ما اینرا نمی دانیم . ما هم بستر جسد متعفنی هستیم که بوی مردارش تا هزاران کیلومتر می رود و ما به دماغمان باور نداریم ما بر این اصرار داریم که بوی خوشی هست و به قضاوت استشمام خودمان باور نداریم . ادامه مطلب ...
پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد.
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود.
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد...
یک روز از کفاش پرسید :درآمد تو چقدر است؟