مردی وارد خانه شد.
همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد. همسرش گفت:
گنجشکهایی که بالای درخت هستند، وقتی در خانه تنها هستم ، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد!
مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانی او را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد.
پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش شخص دیگری آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر رفت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند. مردی وارد خانه شد.
همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد. همسرش گفت:
گنجشکهایی که بالای درخت هستند، وقتی در خانه تنها هستم ، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد!
مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانی او را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد.
پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش شخص دیگری آرمیده یافت!
شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر رفت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند.
وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده!
در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟
گفتند: ذاهد شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچهای را زیر پا نکند، روی پنجه ی پا راه می رود!
مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید.
او به پادشاه گفت: این شخص همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است
شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید:
چگونه فهمیدی که او دزد است؟
مرد گفت: تجربه به من آموخت وقتی که کسی بیش از حد احتیاط کار باشد و در بیان فضیلت زیاده روی کند ، بدان که سرپوشی است برای یک خطا ها !
نتیجه اخلاقی !
کسانیکه بیش از حد افراط کند در قلب خود پاک نیست