مد و پوشاک

مد و پوشاک ایران و جهان

مد و پوشاک

مد و پوشاک ایران و جهان

۵ دلیلی که کودکتان را سوار موتور سیکلت نکنید!

 موتور سیکلت! این وسیله بسیار کاربردی و در عین حال بسیار خطرناک که سالها جان بسیاری از هم وطنانمان را در اثر بی احتیاطی میگیرد.

همانطور که در مقاله ایمنی در موتور سواری پیشتر شرح دادیم، اگر شما مسائل ایمنی را در هنگام رانندگی با موتور سیکلت رعایت نکنید ممکن است عواقب بسیار فاجعه باری را برای خود رقم بزنید.

اگز شما هم از آن دسته موتور سوارانی هستید که خیلی دوست دارید خانواده خودتان را با موتور سیکلت خود به تفریح برده و از خودرو استفاده زیادی نکنید ما امروز اینجاییم تا به شما ۵ دلیل قانع کننده بدهیم که کارتان بسیار اشتباه است.

در  اینجا ۵ دلیل آورده ایم که شما نباید کودکان خود را با موتور سیکلت جابجا کنید.

احتمال تصادف حتی در بهترین حالت
شما هرچقدر هم که راننده خوبی باشید، باز هم احتمالات بسیار زیادی برای تصادف شما در حین موتور سواری وجود دارد. هر چقدر هم که مسائل ایمنی را رعایت کنید، باز هم ممکن است یک نفر با سرعت بسیار بالا از پشت سر به موتور سیکلت شما برخورد کرده و شما را نقش بر زمین کند!

ادامه مطلب ...

آرزوی_عجیب

 در دبستانی،معلمی به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنویسن . اون نوشته های بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد .

یکی از برگه‌ها ؛ معلم رو خیلی متاثر کرد . در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشمای خانمش جاریه . پرسید، چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی ؟

زن جواب داد، این انشا را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته .

مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اینگونه بود:


"خدایا، می‌خواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. می‌خواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی.می‌خواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. می‌خواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند.می‌خواهم وقتی که حرف می‌زنم مرا جدّی بگیرند؛ می‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم می‌خواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن می‌رسند، به من هم برسند و توجّه کنند.

ادامه مطلب ...

فقیریاثروتمند

 ببخشید شما ثروتمندید؟

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.

گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.

ادامه مطلب ...

ترس ازآینده

 مثنوی یک قصه‌ای دارد بس زیبا و ارزشمند


حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود

اما شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود.


حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست.


حکایت‌‌ همان ترس‌هایی است که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد.


یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمرت در ترس به آینده ای نامعلوم گذشته

و تو لذتی از روز‌هایت نبردی.

ادامه مطلب ...